سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بندگان هنگامی که نمی دانستند، توقف می کردند و انکار نمی کردند، کافر نمی گشتند [امام صادق علیه السلام]

 
Powerd by: Parsiblog ® team.
عبور از دریای آتش و خون!(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

گفت‌و شنود با مرضیه حدیدچی (دباغ)

بیمار بود و رنجور، با این همه ذرهّ‌ای ضعف و تردید در صدای همیشه محکم و قاطع او شنیده نمی‌شد و مهربانانه پذیرفته بود که با ما سخن بگوید. قاطعیت و ایمان بی‌تردید او، چون همیشه نگرانی و آشوب ناشی از یاوه‌گویی‌های دشمنان دوست‌نما و دشمنان همیشگی این ملت خستگی‌ناپذیر را از دل و جانمان دور ساخت و بار دیگر دریافتیم تا زمانی که متکی بر اراده و لطف الهی و مجهز به تجربه‌ها و ایمان بلا تردید چنین زنان و مردانی هستیم، شکست را در ما راهی نیست. با آرزوی شفای عاجل و سلامتی و شادمانی برای مجاهد نستوه، خانم حدید‌چی (باغ) سخن را آغاز می‌کنیم.

نخستین بارقه‌های مبارزه با ستم، چه موقع در شما پدید آمد؟

کودکی بیش نبودم. شاید هفت یا هشت ساله، سال‌های 25و 26 بود که احساس می‌کردم تفاوت بین کودکان محروم و آنان که از نعمات فراوان برخوردار هستند، عادلانه نیست. در دنیای کودکانه خود، تحلیل دقیق و درستی نداشتم، اما بسیار رنج می‌کشیدم و در پی یافتن پاسخی برای ستم‌هایی که به چشم می‌دیدم، بودم.

آیا با همان نگاه کودکانه‌تان، کاری هم می‌کردید؟

دائماً در تقلا و تلاش و پرسش‌گری بودم و پدرم وقتی این حالت را در من می‌‌دیدند، پیوسته مرا به واقعه عاشورا و قیام حضرت ابا‌عبدالله(ع) ارجاع می‌دادند و من به تدریج، با تعمق در این رویداد عظیم، به تشخیص حقیقی ظلم ستیزی و مجاهدت در راه حق رسیدم.

از آموزش‌های دینی خود بگویید.

من در شهر همدان به دنیا آمده و تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کرده‌ام، پدرم قرآن و نهج‌البلاغه را به من آموختند و مرا با تاریخ اسلام آشنا ساختند. چهارده پانزده ساله بودم که ازدواج کردم و به تهران آمدم که تحصیلات دینی را آغاز کردم. ابتدا عربی خواندم و سپس به تحصیلات حوزوی پرداختم و تا سطح ادامه دادم.

اساتید شما چه کسانی بودند؟

آیت‌الله سعیدی و سید مجتبی صالحی خوانساری و بسیاری دیگر.

مبارزات سیاسی را از چه زمانی آغاز گردید؟

در طی تحصیل، در حالی که همچنان دغدغه مبارزه علیه کسانی که مردم را به فقر و فساد می‌کشاندند در من وجود داشت، با هدایت آیت‌الله سعیدی، فعالیت‌های جدی خود را شروع کردم.

آیا با جریانات دانشجویی هم همکاری داشتید؟

بله با دانشجویان مبارزه دانشگاه تهران، دانشگاه ملی (شهید بهشتی)، دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف) همراهی داشتم.

چه سالی و چگونه دستگیر شدید؟

پس از شهادت آیت‌الله سعیدی، در سال 1352، توسط ساواک تحت تعقیب قرار گرفتم و دستگیر شدم.

به کدام زندان برده شدید؟

مرا مستقیماً به کمیته مشترک ضدخرابکاری بردند و انواع شکنجه‌ها را در مورد من اعمال کردند که در خاطراتم نوشته‌ام و ذکر آنها برایم آزاردهنده است.

بازجوها و شکنجه‌گران چه کسانی بودند؟

منوچهری، عضدی و تهرانی

مهمترین دغدغه شما در زندان چه بود؟

مبارزه با افکار مارکسیست‌ها که به ویژه پس از تغییرات ایدئولوژیک سال 54، ضربات هولناکی بر پیکر مبارزان وارد آورده بودند.

چه موقع آزاد شدید و اقدام بعدی شما چه بود؟

در سال 53 از زندان آزاد شدم و برای ادامه مبارزه به خارج از کشور رفتم و در پایگاه‌های نظامی واقع در مرز سوریه و لبنان، آموزش‌های رزمی و چریکی دیدم و زیر نظر شهید محمد منتظری، همراه با روحانیت مبارز، علیه رژیم شاه به مبارزه پرداختم.

از ملاقات خود با امام (ره) در نجف صحبت کنید.

هنگامی که پس از تحمل شکنجه‌های دردناک به حضور امام (ره) رسیدم، نمی‌خواستم همه مصائبی را که از سرگذرانده بودم برای ایشان بیان کنم تا خاطر ایشان مکدّر شود، اما امام (ره) با آن بصیرت و علم الهی خود، همه چیز را می‌دانستند و کاملاً در جریان امور قرار داشتند.

بسیاری از مبارزان، با توجه به فشارها و محدودیت‌های شدید رژیم، وقوع انقلاب را قریب‌الوقوع نمی‌دانستند. نظر امام (ره) در این باره چه بود؟

هنگامی که در سال‌های 53 و 54 به حضور ایشان می‌رسیدم، با قلبی مطمئن و آرامشی الهی می‌فرمودند که نصرت بسیار نزدیک است. ایشان به پیروزی قاطع ملت ایران در برابر رژیم شاه، ایمان داشتند و تردیدها و شبهات دیگران را در خاطر مبارک ایشان راهی نبود.

آیا امام (ره) در جریان کامل وضعیت زندانیان سیاسی بودند؟

بله، اخبار از طرق مختلف به حاج احمد آقا و سپس به امام می‌رسید. سربازان فدایی امام (ره)، اعم از زن و مرد، در اقصی نقاط کشور و به شکلی کاملاً محرمانه و از سراخلاص، گوش به فرمان ایشان بودند. اخبار و اطلاعات را از طرق مختلف به ایشان می‌رساندند و کمک‌های مالی و معنوی را در ارتباط با زندانیان و خانواده‌های آنان، دریافت می‌کردند.

مورد خاصی را به خاطر دارید؟

بله، مثلاً پیرزنی بود که اقامت عراق را داشت. شش ماه در آنجا زندگی می‌کرد و شش ماه به ایران می‌آمد. او بی‌آنکه ذرّه‌ای توجه کسی را جلب کند، پیام‌ها و کمک‌ها را می‌آورد و می‌برد و رژیم هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که او در این رفت و آمدهای ساده، یکی از مهم‌ترین و بزرگ‌ترین نقش‌ها را در حفظ ارتباط امام (ره) با مبارزین داخل کشور دارد.

گروهی معتقدند که مبارزات مسلحانه برخی از گروه‌ها در سال‌های 49 و 50، رژیم را به‌شدت تجهیز و فشار آن را علیه مبارزین، تشدید کرد و سیر مبارزه را عقب انداخت. آیا شما هم‌چنین تصوری دارید؟

به هیچ‌وجه، مبارزه مسلحانه‌ای که با درایت و برنامه‌ریزی صورت می‌پذیرد و به ویژه، با دستور و فتوای مرجع تقلید انجام می‌گیرد، یک ضرورت است، همچنان که در مورد اعدام‌های انقلابی ای که فداییان اسلام انجام دادند، چنین بود و مسیر تاریخ را تغییر داد. آن چیزی که مورد انتقاد همه، از جمله مبارزان دوران ستم‌شاهی است، ترورهای کور و بدون اتکا بر آرمان اصیل اسلامی و بی‌توجه به فرامین مرجعیت است. شیوه مبارزه را مرجع است که تعیین و تأیید می‌کند و فرد مبارز، در واقع سرباز اسلام و گوش به فرمان مرجع خویش است. این اوست که شیوه مبارزه را تأیید می‌کند و برنامه را مشخص می‌سازد. به اعتقاد من صحّت و اصالت هدف است که اهمیت دارد، و گرنه شیوه‌ها با توجه به اقتضائات زمان تغییر می‌کنند.

از فداییان اسلام و شیوه مبارزاتی آنان نام ببرید. آیا خاطره‌ای از آنها و مخصوصاً مرحوم نواب به یاد دارید؟

من آن خاطره شیرین را از ایشان شنیده‌ام که روزی مریدان هم‌بند ایشان تصمیم می‌گیرند برای حفظ سلامتی مرحوم نواب که در اثر اعتصاب غذا، ضعیف شده بودند، غذای خود را به ایشان بدهند. قضیه از این قراربود بوده که ظاهراً به تعداد آنها سیب‌زمینی پخته وجود داشته، اما یک عدد تخم‌مرغ بیشتر نداشته‌اند. آنها تصمیم می‌گیرند نفری یک سیب‌زمینی بخورند و تخم‌مرغ را برای ایشان بگذارند. مرحوم نواب متوجه می‌شوند و تخم‌مرغ را به تعداد افراد که ظاهراً 29تا 30 نفر بوده‌اند تقسیم می‌کنند و تا وقتی که آنها سهم خود را برنمی‌دارند، سهم خود را نمی‌خورند.

پس از هجرت امام (ره) به پاریس، شما چه کردید؟

در آنجا به خیل یاران ایشان پیوستم و وظایف اندرونی بیت‌امام را به عهده گرفتم.

گروهک‌هایی که به پاریس می‌آمدند چه می‌خواستند و برخورد امام (ره) با ایشان چگونه بود؟

یادم هست که از سازمان منافقین فردی به نام روشن روان‌ همدانی و عده‌ای دیگر که نامشان را به یاد ندارم، نزد احمد آقا آمدند و خواستند که کمک کنند و در هر حال آنجا باشند. حاج ا‌حمد آقا وظیفه پیاده کردن متن سخنرانی‌های امام از نوار را به عهده آنها گذاشتند که البته نپذیرفتند...

برخورد امام با زندانیان سیاسی پس از انقلاب چه بود؟

من در جریان مستقیم امر نبودم، ولی با توجه به انتصابات امام (ره) و سپردن امور به دست افراد ذیصلاحیت، مطمئناً امام (ره) در جریان کامل اموربوده و طبق قوانین و احکام شرع، نظارت دقیق داشته‌اند.

از اینکه به رغم بیماری و کسالت، وقتتان را در اختیار ما قرار دادید، سپاسگزاریم، با این امید که به هنگام تدوین یادنامه شهید آیت‌الله سعیدی، از خاطرات ارزشمند شما بهره بگیریم.

من هم سپاسگزارم و امیدوارم ملت ایران و به خصوص جوان‌ها بدانند که این انقلاب از دریای آتش و خون عبور کرده و به پایمردی مردان و زنان جانبازی که از هیچ‌چیز دریغ نکردند به دست آنها رسیده است و متوجه باشند که امپریالیسم جهانی، اینک با تمام قوا، علیه حیثیت، تمامیت ارضی، استقلال و دین ما متحد شده، اما از این واقعیت غافل است که مردم مسلمان ایران، با تکیه بر مکتب فخیم و بلند اسلام و به پیروی از رهبری و با پشتوانه سال‌ها مبارزه و جهاد، همچون هماره تاریخ، استوار و نستوه خواهد ایستاد و در راه حفظ دین و استقلال خود، لحظه‌ای از پای نخواهد نشست. در ماجرای انرژی هسته‌ای نیز که این روزها دستاویز غرب برای مبارزه با ملت ما قرار گرفته است، بی‌تردید پیروزی از آن کسانی است که به امداد و فرج‌الهی اعتقاد دارند و جز رضایت حق و ادای تکلیف، به هیچ‌چیز نمی‌اندیشند. روحیه شهادت‌طلبی و پافشاری بر ادای وظیفه و پیروی از ولی‌فقیه و پایبندی به آیین جاودانه اسلام، دقیقاً همان چیزی است که غرب از آن غافل است و عمق و گستره آن را نمی‌شناسد و من تردید ندارم که باز هم تودهنی لازم را از این ملت شهیدپرور و بزرگ خواهد خورد.

مصاحبه از: مریم کامیابی

شاهد یاران


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

مادر می‌خواهی مسیح را، از نزدیک ببینی؟(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

خاطره «لویی» نوجوانی از نوفل لوشاتو

یک روز که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، شلوغی بی‌سابقه‌ای در کوچه‌مان توجهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرف‌تر از خانه‌مان بود جمعیت زیادی ایستاده بودند. در میان جمعیت، خبرنگارانی به چشم می‌خوردند که دروبین‌هایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبزرنگ باغ سرک می‌کشیدند. حس کنجکاوی من تحریک شده بود. داخل باغ اتفاقی افتاده بود. خود را داخل جمعیت کردم، هر چه سرک کشیدم، چیزی نفهمیدم. از خبرنگاری پرسیدم، «اینجا اتفاقی افتاده؟» خبرنگار گفت، «هنوز نه، ولی از حالا به بعد اتفاق‌های مهمی خواهد افتاد.» و پرسید، «شما اهل این دهکده هستید؟»

از حرف‌های او چیزی سر در نیاوردم، جواب دادم، «بله، خانه‌مان کمی آن‌طرف‌تر است.»

خبرنگار گفت، «به ‌زودی دهکده‌تان مشهورترین دهکده‌ دنیا خواهد شد!»

با تعجب پرسیدم، «متوجه نمی‌شوم. چه اتفاق مهمی قرار است در دهکده ما بیفتد که باعث شهرت آن می‌شود؟»

جواب داد، «تا به حال اسم آیت‌الله خمینی را شنیده‌ای؟»

اسم برایم آشنا بود، بارها و بارها از رادیو، تلویزیون اسمش را شنیده بودم و عکس او را هم در روزنامه دیده بودم.

گفتم، «همان که رهبر مذهبی ایران است؟»

گفت، «آفرین پسر، حالا او به این دهکده آمده و همسایه شماست.»

با حالتی هیجان زده پرسیدم، «حالا شما برای چه اینجا جمع شده‌اید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»

خبرنگار پاسخ داد، «نه بیرون نمی‌آید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهد و به داخل باغ برویم.»

کنجاویم باعث شد هر طور شده او را ببینم، کسی که هر روز عکسش در روزنامه چاپ می‌شد و تازه می‌توانستم پیش همکلاس‌هایم پز بدهم.

پرسیدم، «اگر منتظر بمانم مرا راه می‌دهند؟» گفت، «نمی‌دانم.» و با دست به آقایی که کنار در باغ ایستاده بود، اشاره کرد و گفت، «از او باید پرسید.» به طرف آن مرد رفتم و گفتم، «منزل ما چند خانه آن طرف‌تر است. من می‌توانم آیت‌الله خمینی را از نزدیک ببینم؟»

مرد گفت: «از آیت‌الله خمینی چه می‌دانی؟»

گفتم: «این را می‌دانم که آیت‌الله خمینی رهبر مذهبی ایران است و هر روز عکسش را در روزنامه چاپ می‌کنند.» کمی فکر کرد و پرسید، «به غیر از شما کس دیگری هم هست؟» به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم، «می‌بینید که اینها هم هستند، قول می‌‌دهم چند لحظه ایشان را ببینم و نظم جلسه را به هم نزنم.»

در باغ گشوده شد. آیت‌الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی دورسر پیچیده بود.برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم ایستاده است.

اصلاً نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت و وقت تمام شد. همچنان در بهت و حیرت بودم که به خانه رفتم و به مادرم گفتم،«مادر می‌خواهی او را از نزدیک ببینی؟»

می‌دانستم که اگر او را ببیند، احساس مرا پیدا می‌کند.

از مادر پرسیدم. «به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟» و او گفت، «نه، ولی پدرت دنبال یک جای آرام بود. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود.»

پیش‌بینی مادر درست بود. وقتی پدر آمد بسیار عصبی بود. کتش را درآورد و خودش را روی مبل رها کرد و با ناراحتی گفت، «امسال سال بدبیاری من است، هر جا می‌روم بدشانسی دنبالم می‌آید. آن از ورشکستگی شرکت، این هم از وضع اینجا!»

مادر خواست او را آرام کند و به او گفت، «خیلی طول نمی‌کشد. شاید تا چند روز دیگر وضع آرام شود.»

پدر با عصبانیت گفت، «خدا کند این طور باشد.» مادر ادامه داد، «توی روزنامه خواندم، شاید چند روز دیگر به ایران برود.» و پدر با ناراحتی زمزمه کرد، «حالا چرا اینجا آمده؟ آن هم به این دهکده کوچک.»

چند روز تا تعطیلات کریسمس مانده بود. حوصله درس خواندن نداشتم. دائم در فکر او بود، طوری بود که از نگاه کردن به او سیر نمی‌شدم. اما پدر از شدت عصبانیت قصد داشت به پلیس شکایت کند و می‌گفت، «ما هم حق و حقوقی داریم. چقدر باید عذاب بکشیم؟» دیگر نتوانستم سکوت کنم و گفتم، «الان مدتی است که او اینجاست، حتی یک بار به دیدنش نرفتی.» پدر با لبخندی تمسخرآمیز گفت، «او هم مثل بقیه کشیش‌هاست. حتماً همه‌اش نصیحت می‌کند.» گفتم، «پدر مگر شما نگفتید زود قضاوت نکنم؟ من فکر می‌کردم شما یک فرد منطقی هستید. امروز یک سخنرانی دارد. به خاطر من هم که شده بیا برویم. اگر خوشتان نیامد، برگردید.» پدر گفت، «چه وقت باید برویم؟» جواب دادم، «کمتر از نیم‌ساعت دیگر، او خیلی وقت‌شناس است.»

با پدر به محل سخنرانی رفتیم. به غیراز خبرنگارها، عده‌ زیادی از مردم نیز آنجا بودند. برایم جالب بود. خیلی از آدم‌ها حتی یک کلمه از صحبت‌های او را نمی‌فهمیدند.

او که آمد همه به احترامش ایستادند. نگاهم به پدرم افتاد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. دیگر خیالم راحت شد. روزهای بعد با پدر برای شنیدن سخنرانیش می‌‌رفتیم . دیگر عصبانی نبود. شب تولد حضرت مسیح بود. همه دور درخت کاج جمع شده بودیم. زنگ در به صدا درآمد. یعنی چه کسی است، این وقت شب؟! پدر به سوی در رفت و من هم به دنبالش. مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت، «اینها از طرف آیت‌الله خمینی است. ایشان تولد حضرت مسیح(ع) را به شما تبریک گفتند و از اینکه ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند.»

پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت، «از جانب ما از ایشان تشکر کنید.» پدر بی‌آنکه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای هق‌هق گریه‌اش شنیده شد. چیزی در درونش شکسته بود. برای اولین بار پدر بلند بلند گریه می‌کرد. به سوی مادر شتافتم و با خوشحالی گفتم،«مادر امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستاده شد، گل و شیرینی.»

منبع: ماهنامه یاران- شماره 7


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

موزه عبرت به روایت تصویر 1(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

ناگفته هایی از زنان و زندان(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

گفتگو با پروین سلیحی و فاطمه اسماعیل نظری


- اسماعیل نظری: مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زده‌اند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمی‌شناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند...

- سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم...

درآمد:

هر دو بسیار جوان بودند که دستگیر شدند، اما تمام کسانی که شاهد مقاومت‌های دلیرانه آنها بوده‌اند، از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن می‌گویند. اینک که حدود سی‌ سال از آن دوران می‌گذرد، هنوز روحیه مقاومت، صبر و توکل محض به خدا، حضور و صدای آنان را سرشار از انرژی خارق‌العاده‌ای می‌کند که مخاطب را ناخودآگاه تحت تأثیر قرار می‌دهد. پروین سلیحی، همسر شهید دکتر مرتضی لبافی نژاد و فاطمه اسماعیل نظری، همسر اکبرعزیزی همدانی، پا به پای همسران خود شکنجه‌های دردناکی را تاب آوردند و اینک با آرامشی تحسین برانگیز، از سال‌های دشوار و در عین حال سرشار مبارزه سخن می‌گویند.

متولد چه سالی هستید و در چه سالی دستگیر شدید؟

«سلیحی: متولد سال 1336 هستم و در سال 54، در حالی که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، دستگیر شدم.

اسماعیل نظری: متولد سال 1333هستم در تاریخ 12/7/54 دستگیر شدم.

آیا در ارتباط با همسرانتان دستگیر شدید و یا خودتان هم اهل فعالیت سیاسی بودید؟

سلیحی: من و دکتر لبافی نژاددر سال 51 ازدواج کردیم، شرایط خفقان به گونه‌ای بود که فقط معدودی از وضعیت سیاسی کشور اطلاع داشتند. شوهرم سعی کردند زمینه‌های لازم برای مبارزه را در من ایجاد کنند تا بعدها، رسماً وارد مبارزه شوم. پس از یکی دو سال، ایشان علنی‌تر با من صحبت کردند. آن روزها مبارزه به شکل مخفی بود و حتی اعضای خانواده هم از فعالیت فرزندشان اطلاع نداشتند، مگر اینکه خودشان هم اهل مبارزه بودند. در سال 53 که من رسماً وارد فعالیت سیاسی شدم، حتی همرزمان شوهرم را هم به ندرت می‌دیدم و اسم و رسمشان را نمی‌دانستم. حتی در صورت ضرورت، همه با نام‌های مستعار با هم آشنا می‌شدیم و فعالیت رده‌های بالای سازمانی، با مخفی کاری بسیار همراه بود، به‌طوری که مثلاً شوهر من با بیش از دو نفر ارتباط نداشت که در صورت لو رفتن، کل سازمان در معرض خطر قرار نگیرد. البته گاهی هم ضرورت ایجاب می‌کرد که با هم زندگی کنیم. مثلا ما در تبریز یک خانه عادی داشتیم که در آن زندگی می‌کردیم و یک خانه تیمی داشتیم که جلسات ما در آنجا تشکیل می‌شد.

اسماعیل نظری: من هم شانزده ساله بودم که ازدواج کردم. در آن زمان، شوهرم کارمند کارخانه فیلکو و بسیار اهل مطالعه و تفکر بود. او از طریق یکی از کارمندانشان با گروهی به نام حزب‌الله آشنا شدند و سپس سازمان، فردی را فرستاد تا با من عربی و قرآن کار کند. در این دوره بیشتر مطالعه می‌کردیم و به جلسات سخنرانی شهید مطهری، شهید هاشمی‌نژاد، شهید بهشتی و دکتر شریعتی می‌رفتیم. مطالعات ما بیشتر حول محور مباحث عقیدتی بود. ما در خانه ماشین تایپی داشتیم که به وسیله آن، مطالب سازمان را تایپ می‌کردیم. در سال 52 ارتباط ما با سازمان به کلی قطع شد و در سال 53، از طریق پسرخانه من، مهدی بخارائی، برادر محمد بخارائی، ضارب حسنعلی‌منصور، دوباره به سازمان ملحق شدیم.

علت و نحوه دستگیریتان را بیان کنید.

سلیحی: در خرداد سال 54 در شهر تبریز بودیم که شوهرم را دستگیر کردند. من از روی شواهد از موضوع مطلع شدم. از آنجا که همه ترسم از این بود که ساواک فرزندم را که بسیار کوچک بود از من بگیرد. تصمیم گرفتم به تهران بیایم و او را به دست خانواده شوهرم بسپارم.

اسماعیل نظری: در همان سال، یکی از اعضای سازمان که به این نتیجه رسیده بود که این نحوه مبارزه، بی‌فایده است، کل مجموعه را زیرشکنجه، لو داد. ساعت 5/12 شب بود که به خانه ما ریختند و دستگیرمان کردند. شوهرم را نیمه شب بردند و شکنجه کردند و مرا به زندان انفرادی انداختند. یادم هست که مهرماه بود و هوا سرد... شاید هم من از شدت اضطراب می‌لرزیدم. در سلول جز یک زیلوی چرک و خون‌آلود، چیزی وجود نداشت و من مجبور شدم همان را دور خودم بپیچم. آن شب، عده زیادی را دستگیر کرده بودند و تا صبح صدای فریاد می‌آمد. وحشت عجیبی وجودم را می‌لرزاند که ناگهان صدای اذان را شنیدم و آرامش عجیبی بر دل و روحم حاکم شد. هنوز هم وقتی آن اذان را می‌شنوم، احساس عجیبی پیدا می‌کنم.

هنگام دستگیری، خانوادهایتان متوجه شدند؟

سلیحی: بله، همزمان با دستگیری شوهرم، تیمی در محله پدری ایشان مستقر شدند. من موقعی که به منزل خانواده‌ی شوهرم تلفن زدم، از لحن مادرشوهرم فهمیدم که کسی آنجاست، به همین دلیل به خانه خواهر شوهرم رفتم و کودکم را به او تحویل دادم، اما خانه او هم تحت‌نظربود و هنوز پنج دقیقه از ورود من به خانه او نگذشته بود که مامورین ساواک ریختند و بچه را به طرز فجیعی از من گرفتند و دستگیرم کردند.

اسماعیل ‌نظری: ما وقتی از دستگیری‌ها باخبر شدیم، خانه‌مان را عوض کردیم. ساواک به سراغ صاحب‌خانه قبلی ما رفت و از طریق او به برادرشوهرم دسترسی پیدا کرد و به این ترتیب، خانه جدید ماهم لو رفت. من دخترم را پیش مادرم گذاشتم . در زندان که بودم، بالاخره بعداز شش‌ماه توانستم ملاقات بگیرم. دخترم در هنگام دستگیری ما، چهار ساله بود و هنگامی که بار اول به زندان آمد، مرا نشناخت.

از قبل درباره زندان و شکنجه تصوری داشتید؟

سلیحی: بله، شوهر من همیشه لباس بیرون بر تن داشت که اگر ریختند و او را گرفتند و فرصت تعویض لباس نداشت، با سر و وضع آبرومندی بیرون برود. من هم که این همه آمادگی را در ایشان می‌دیدم، طبیعتاً همیشه آمادگی داشتم.

اسماعیل نظری: قبلاً از کسانی که سرو کارشان به زندان و کمیته مشترک افتاده بود، چیزهایی را شنیده بودیم. از این گذشته، به ما جزو‌ه‌ای داده بودند که در آن توصیه کرده بودند پابرهنه راه برویم تا پوست کف پایمان ضخیم شود و ضربات کابل را تاب بیاوریم. از این گذشته، انسان هنگامی که وارد فعالیت‌های مبارزاتی می‌شود، این اطمینان را دارد که همه‌چیز را تحمل خواهد کرد، و گرنه اصولاً وارد عرصه مبارزه نمی‌شود.

می‌دانستید چه شکنجه‌هایی در مورد شما اعمال خواهد شد؟ چگونه خود را آرام می‌کردید؟

سلیحی: بله، همیشه خبر شکنجه مبارزین به ما می‌رسید. همسرم همیشه توصیه می‌کردند که چند آیه از قرآن را حفظ کنم، چون در زندان، تنها وسیله کمک به ما همین بود و آنها قرآن در اختیارمان نمی‌گذاشتند. شوهرم قرآنی داشتند که همیشه در بیمارستان و در فاصله ویزیت بیماران، آن‌را مطالعه می‌کردند. تمام لحظات فراغت ایشان با انس با قرآن می‌گذشت و آیات زیادی را حفظ بودند. من که به‌هیچ وجه با مبارزین آن سال‌ها قابل مقایسه نیستم، اما واقعاً لطف خدا بود که مقاومت کردم. شانس دیگری هم که آوردم این بود که اطلاعات مربوط به من لو رفته بود و به اندازه دیگران،شکنجه‌ام نکردند.

اسماعیل نظری: از مبارزان دیگر، خبر شکنجه‌ها را شنیده بودم. در لحظه دستگیری به خدا پناه بردم. بزرگ‌ترین هراس همه ما این بود که نکند کسی را لو بدهیم و سخت تلاش می‌کردیم که از هیچ‌یک از ارتباط‌های خودمان حرفی نزنیم و حتی درباره مسائل شخصی هم چیزی نگوییم.

آیا به محض دستگیری از شما بازجویی شد؟ چه شکنجه‌هایی را در مورد شما اعمال کردند؟

سلیحی: خیر، مرا بلافاصله به بازجویی نبردند. شکنجه‌هایی که در مورد من اجرا شدند، عبارتند از کابل و سوزاندن با سیگار. کابل شاید ظاهراً وحشتناک به نظر نرسد، ولی وسیله بسیار زجرآوری بود. گاهی بچه‌ها را آنقدر می‌زدند که تمام بدنشان زخمی می‌شد.

اسماعیل نظری: آن شبی که ما را دستگیر کردند، عده دستگیرشدگان بسیار زیاد بود و در نتیجه نمی‌رسیدند از همه بازجویی کنند. به‌همین دلیل در ساعات اولیه، کسانی را بردند که از نظر اطلاعاتی، برای آنها در درجه اول اهمیت بودند.

از شکنجه های روحی بگویید. شکنجه‌گرهای شما چه کسانی بودند؟

سلیحی: من یک سال تمام در زندان انفرادی بودم. اتاقی بود 5/1 متر در 1متر و تاریک. تحمل آن وضعیت، بسیار دشوار بود. شکنجه بدتر موقعی بود که ما را در پشت اتاق شکنجه به صف می کردند و ما با صدای فریاد بچه‌ها، همه وجودمان می‌لرزید. تمام آن یک سال، لحظه به لحظه شکنجه بود و هر بار که در بند باز و بسته می‌شد، تصور می‌کردیم نوبت ماست. شکنجه‌گر من منوچهری بود و گاهی هم حسینی بازجویی می‌کرد. در طول بازجویی با لگد و فحش، متهم را تحت فشار روحی هولناکی قرار می‌‌دادند و اصولاً لحظه‌ای او را به خودش وا نمی‌گذاشتند.

اسماعیل نظری: شکنجه‌گر من منوچهری بود که چهره وحشتناکی داشت و فحش‌های رکیک می‌‌داد و ما را با بدترین القاب صدا می‌زد. من از خدا می‌خواستم مرا با کابل بزنند، ولی آن الفاظ را درباره‌ام به کار نبرند و به من هتک حرمت نکنند.

در سالی که شما دستگیر شدید، شکنجه‌ها به اوج خود رسیده‌ بود. از آن شرایط بیشتر بگویید.

سلیحی: سال‌های بسیار دشواری بود، رژیم از امکانات امنیتی بسیار قدرتمندی برخوردار بود و از این گذشته گروه‌های اصلی را دستگیر کرده بودند. در آن شرایط واقعاً نمی‌شد کار فرهنگی کرد. خفقان و ظلم به‌قدری زیاد بود که همه فکر می‌کردند حتی یک لحظه را هم نباید از دست بدهند. شیوه مبارزه را شرایط است که تعیین می‌کند. به اعتقاد گروهی که ما در آن فعالیت می‌کردیم، جز مبارزه قهرآمیز، چاره‌ای نمانده بود.

اسماعیل نظری: یادم هست دوماه و نیم پس از دستگیری، ارتباط بعدی ما هم لو رفت. از این زمان به بعد، به شکل انتقامی شکنجه‌مان می‌کردند. معمولاً روزهای جمعه شکنجه‌ای در کار نبود و بازجو‌ها به مرخصی می‌رفتند، ولی در آن جمعه خاص، مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زده‌اند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمی‌شناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند. تلاش می‌کردم هرجور هست خود را به شوهرم برسانم و سرش را در آغوش بگیرم. آنها مرا می‌زدند، موهایم را می‌کندند و سعی داشتند مرا از او جدا کنند. شوهرم با همان حال نزار و هولناک به من می‌گفت آرام باشم، ولی من نمی‌توانستم. بالاخره موقعی که نتوانستند به این شکل از ما حرف بکشند، هر دوی ما را به اتاق حسینی بردند، مرا به تخت بستند و کابل زدند و شوهرم را در دستگاه آپولو نشاندند و شکنجه کردند. آن روز آن قدر به پاهایم کابل زدند که ناخن‌هایم افتادند. شوهر من با آن که اصولاً آدم خونسردی است، اما در اثر شکنجه‌ها،هنوز از پادرد و کمردرد شدیدی رنج می‌برد.

محکومیت شما چقدر بود؟

سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم.

اسماعیل نظری: من هم به شش سال و شوهرم به حبس ابد محکوم شدیم و پس از سه ماه و نیم، ما را از کمیته مشترک به زندان قصر منتقل کردند.

از میان مبارزین، چه کسی تأثیر تعیین کننده روی شما گذاشت؟

سلیحی: شوهرم دکتر لبافی‌نژاد. او برای من یک اسوه کامل و به معنی کلمه، مرد خدا بود. من غالباً با حسرت به او نگاه می‌کردم و هنوز هم وقتی به یاد اخلاص و ایمان او می‌افتم، همین حال و تصور را دارم. خدا را شاهد می‌گیرم که او حتی لحظه‌ای، چه در حرکات، چه تفکر و چه رفتار، به کسی جز خدا فکر نمی‌کرد و رضایت کسی جز خدا را در نظر نداشت. حضور او نه تنها در نظر من که همسرش بودم، بلکه در نظر تمام کسانی که با او سر و کار داشتند، حضوری سرشار از انرژی معنوی بود. این حالت چیزی نیست که بشود آن را با کلمات توصیف کرد. سال‌ها از شهادت ایشان می‌گذرد و من هنوز هم وقتی می‌خواهم به خدا احساس نزدیکی کنم، به یاد او می‌افتم.

اسماعیل‌ نظری: غیراز شوهرم که بدترین شکنجه‌ها را تاب می‌آورد، دکتر لبافی‌نژاد که در سلول کناری من بود، واقعاً مرا به حیرت می‌انداخت. او را هر روز می‌بردند و به شدت شکنجه می‌دادند و هنگامی که برمی‌گشت، به دیوار سلول می‌زد تا به من روحیه بدهد.

از دکتر لبافی نژاد خاطره‌ای را نقل کنید.

سلیحی: در آن سال‌ها خیلی‌ها فکر می‌کردند مبارزه ما با رژیم شاه مثل جنگ پشه و فیل است، اما دکتر معتقد بود که اگر کشته شود، دست‌کم در ذهن یکی دو نفر این سوال مطرح می‌شود که چرا او را کشتند و در نتیجه، آگاهی افراد جامعه در مورد عمق جنایتکار بودن رژیم، بالا می‌رود.

اسماعیل نظری: یادم هست روز عید فطر بود و نگهبان آمد تا دکتر را برای بازجویی ببرد. دکتر به خنده گفت، «روز عید به همه شیرینی می‌دهند و توآمده‌ای که به جای عیدی، مرا به بازجویی ببری؟» غالباً دکتر را به‌قدری می‌زدند که چهاردست و پا به سلولش برمی‌گشت. روحیه مقاوم و ایمان سرشار او قلب مرا از اطمینان پر می‌کرد.

امید داشتید که شرایط تغییر کند؟

سلیحی: هر انسان معتقدی به فرج‌الهی اعتقاد دارد، ولی شرایط ایجاب می‌کرد که سرنگونی رژیم در سال‌های نزدیک غیرممکن به نظر برسد. با وجود این محاسبات ظاهری ناامید کننده بود که مبارزین به تکلیف خود عمل می‌کردند و چیزی را کم نمی‌گذاشتند.

اسماعیل نظری: خیر، شرایط طوری نبود که سقوط رژیم شاه در زمان کوتاه میسر به نظر برسد، با این همه، سعی می‌کردیم کاری را که از دستمان برمی‌آمد، انجام دهیم.

چرا شما و شوهرانتان، آرامش اعتبار اجتماعی و امثال اینها را نادیده گرفتید و دار و ندار خود را به میدان مبارزه آوردید؟

سلیحی: همه اینها به آگاهی انسان از تکلیف و وظیفه برمی‌گردد. این احساس تکلیف، هر زمان به شکلی جلوه می‌کند، ولی ماهیت آن تغییر نمی‌کند. برای من روشن شده بود که مقابله با رژیم ستم‌شاهی، یک تکلیف است و اگر ریا تلقی نشود، احساس می‌کردم که اگر به وظیفه‌ام عمل نکنم، جوابی ندارم به خدای خودم بدهم.

بسیاری از کسانی که با آنها در مورد سال‌های زندان و شکنجه صحبت کردیم، با نوعی شادمانی درونی از آن سال‌ها یاد می‌کنند، به نظر شما چرا این‌گونه است؟

سلیحی: البته شکنجه که فی نفسه چیز خوشایندی نیست. گمان می‌کنم آنچه که شما به آن اشاره می‌کنید، آرامش درونی حاصل از ادای تکلیف است. انسان وقتی چیزی یا کسی را که به آن وابسته و دلبسته است، در راه خدا ایثار می‌کند، در عین حال که رنج ناشی از مصیبت را به دوش می‌کشد، لذت خاصی را نیز تجربه می‌کند که معمولاً هم قابل تکرار نیست. نفس مصیبت و رنج حاصل از آن را نمی‌توان انکار کرد، ولی صبر بر مصیبت، همان‌گونه که در قرآن آمده است، موجد شادمانی و رضایت درونی است.

اسماعیل‌نظری: شکنجه شادمانی ندارد، اما همدلی بین افراد، صداقت، اعتماد به هم، فداکاری برای هم و اعتقاد محض به آرمان و هدف و انجام وظیفه، احساسی است که در شرایطی غیر از آن دوران، به آن شکل برای من به تمامی تکرار نشد.

در لحظاتی که به شدت دچار اضطراب می‌شدید، چگونه خود را تسلی می‌دادید؟

سلیحی: من آیاتی را که حفظ کرده بودم، تکرار می‌کردم و با عبادت و ذکر خود را آرام می‌کردم.

اسماعیل نظری: همیشه هنگامی که قرار بود مرا برای بازجویی ببرند، دچار اضطراب شدیدی می‌شدم و دائماً دعا می‌کردم که خداوند به من آرامش بدهد. احساس نزدیکی به خدا در آن روزها و شب‌های مصیب‌بار، تجربه بسیار شگفت‌انگیزی بود. یادم هست یک بار که بسیار مضطرب شده بودم، ناگهان روی دیوار زندان چشمم به این آیه افتاد: «ولا تحزن، ان‌الله معها» و چنان آرامشی در خود احساس کردم که مطمئن شدم نمی‌توانند از من اعتراف بگیرند. این لحظه‌ها، لحظات ناب و بی‌بازگشتی هستند.

شکنجه و زندان، جنگ و گریز و زندگی سراپا تنش و اضطراب ناشی از مخفی‌کاری و خفقان، چه تأثیری برای ارتباط شما و همسرتان گذاشت؟

سلیحی: ما رابطه‌ای بسیار عمیق، خدایی و عاشقانه داشتیم. وقتی فهمیدم که برای ایشان حکم اعدام صادر شده و قرار است شهید شوند، افسوس خوردم که چرا از ایشان جا ماندم. ساواک به من اجازه داد که با ایشان ملاقات کنم، با این امید که ایشان اطلاعات ارزشمندی را به من منتقل کنند و بعد، آنها زیرفشار و شکنجه‌، اطلاعات را از من بگیرند. دکتر در دادگاه گفته بودند اعضایی را که در سازمان از نظر ایدئولوژی تغییر موضع داده‌اند، قبول ندارند و از سازمان، فقط به عنوان ابزاری برای مبارزه استفاده کرده‌اند. قرار بود حکم اعدام ایشان و چند تن دیگر را نزد شاه ببرند تا او تأیید کند. از آنجا که پرونده آنها مربوط به مستشاران آمریکایی بود که توسط سازمان ترور شده بودند، آمریکا برای شاه، ضرب‌الاجل تعیین کرده بود تا در فرصت کوتاهی، عاملان ترور را دستگیر و اعدام کند. شاه می‌خواست با این کار به آمریکا خوش خدمتی کند و در واقع، شاکی اصلی پرونده شوهر من و چند تن دیگر، دولت آمریکا بود. شوهرم به من گفت که ده روز دیگر اعدام خواهد شد. نکته جالب اینجاست که من کمترین اضطراب و تردیدی را در ایشان ندیدم و این برخورد در سال‌هایی که کمترین امیدی به پیروزی وجود نداشت و شاید حتی نام شهدا در تاریخ ثبت نمی‌شد، اوج خلوص او و مومنان به خدا را نشان می‌دهد.

شما چگونه با شوهرتان آشنا شدید؟

سلیحی: من 16 سال داشتم. خانواده من و شوهرم اصفهانی هستند و مردم اصفهان به تدیّن شهرت دارند. مادرشوهرم از بستگان خود خواسته بودند چنانچه در خانواده‌ای مذهبی، دختری را سراغ دارند، به ایشان معرفی کنند. سرانجام خانواده‌ عمه شوهر من، مرا معرفی کردند و مراسم عادی خواستگاری و ازدواج صورت گرفت.

اسماعیل نظری: به شیوه عادی و از طریق خواستگاری و معرفی خانواده‌ها.

رشته تحصیلی شما چیست؟

سلیحی: لیسانس مامایی و فوق لیسانس بهداشت مادر و کودک.

فرزندان شما چند سال دارند و از نظر خصائل چقدر شبیه شما و پدرشان هستند؟

سلیحی: من فقط یک پسر دارم که در هنگام دستگیری من و پدرش یک سال و نیم داشت. او پسری عاقل و با پشتکار است که حضورش در تمام این سال‌ها، اندوه فقدان همسرم را بر من آسان کرده است. من در تمام طول این سال‌ها، سعی کرده‌‌ام با کمک نشریات و کتاب‌هایی که درباره دکتر چاپ شده است، پسرم را با شخصیت پدرش آشنا کنم.

اسماعیل نظری: چهار فرزند. دو دختر و دو پسر. دختر بزرگم متولد سال 50، دختر دیگرم متولد سال 61 و پسرهایم به ترتیب متولد سال‌های 59 و 64 هستند. من جز در مواردی شبیه به همین مصاحبه، هرگز از آن روزها صحبت نمی‌کنم و اعتقاد دارم رنجی که بر من گذشت، در مقایسه با شکنجه‌هایی که دیگران تحمل کردند، چیزی نیست.

در طی سال‌های دشوار زندان و پس از آن چه کسانی به شما کمک کردند؟

سلیحی: پدرشوهرم و مادرشوهرم. هنگامی که من در زندان بودم، پسرم نزد آنها بود. پس از آن از زندان آزاد شدم، فرزندم تا ماه‌ها مرا نمی‌‌شناخت و مدتی طول کشید به من عادت کرد. او در واقع هنگامی غم فقدان پدر را احساس کرد که در هشت سالگی، پدرشوهرم را از دست داد.

اسماعیل نظری: دختر من نزد مادرم بزرگ شد. او را هر چند وقت یکبار می‌آوردند تا با من و پدرش ملاقات کند، بنابراین، ما را خوب می‌شناخت.

برای کسانی که با کوچکترین ناملایمتی نا‌امید می‌شوند، چه صحبتی دارید؟

سلیحی: زندگی صحنه ابتلا و امتحان است و انسان هر روز به شکلی مورد آزمون الهی قرار می‌گیرد. باید دعا کنیم که خداوند، عاقبت همه ما را به خیر کند. چه بسا افرادی که سوابق درخشان مبارزاتی داشته‌اند، اما به یک باره تغییر موضع داده و همه آن سوابق را به یاد داده‌اند. در عین حال، کسانی هم بوده‌اند که ظاهراً وجاهتی نداشته‌اند، اما ناگهان تبدیل به چهره‌ای شاخص و شهیدی والا‌تبار شده‌اند، خلوص نیت و ادای تکلیف و معامله با خدا، رمز شادمانی است.

اسماعیل نظری: امید به یاری خداوند و دعا در حق یکدیگر، همدلی، صداقت و ساده‌زیستن، رمزشادمانی است. به اعتقاد من، انسانی که آرمان دارد و برای اعتلا و حفظ آن، رنج را بر خود می‌پذیرد. هرگز ناامید نمی‌شود.

در طی این سال‌ها، چگونه با دلتنگی‌های خود کنار آمده‌اید؟

سلیحی: با توکل به خدا و تلاش برای خدمت به خلق خدا،

اسماعیل نظری: من در کنار شوهر و فرزندانم، زندگی سعادتمندانه‌ای داشته‌ام و خوشبختانه، با توکل به خدا، لحظات دلتنگی من، طولانی نیستند.

اگر خدای نکرده، شرایطی شبیه به آن سال‌ها به وجود آید، آیا حاضرید فرزندانتان همان مصائبی را که شما و پدرشان تحمل کرده‌اند، تحمل کنند؟

سلیحی: در برابر احساس وظیفه‌، هیچ مانعی بزرگ جلوه نمی‌کند، مگر اینکه انسان بخواهد به خدا پشت کند. به عنوان یک مادر، نمی‌دانم چه خواهم کرد، ولی از خدا می‌خواهم در هر شرایطی آنچه را که تکلیف من است. درست انجام بدهم.

اسماعیل نظری: شکنجه نه، ولی اگر جنگ شود، همان‌طور که شوهرم به جبهه رفت، حاضرم فرزندانم هم بروند و بجنگند.

بزرگ‌ترین معلم بشر به نظر شما چیست؟

سلیحی: رنج! درست مثل نمدی که خاک بر آن می‌نشیند و چوبش می‌زنند تا غبارها از وجودش پاک شود و یا طلایی که در کوره می‌گدازند تا ذوب شود و خلوص پیدا کند.

آیا رفاه، آدمی را دچار پوچی و زندگی را از معنا تهی می‌کند.

سلیحی: نمی توان حکم کلی داد. موضوع مهم در شکل‌گیری شخصیت آدمی، احساس تکلیف و وظیفه است. نمی‌توان گفت اگر کسی در رفاه بزرگ شود، لزوماً احساس مسئولیت نمی‌کند و اگر فردی محرومیت بکشد، مسئولیت‌پذیر خواهد شد. انسان هنگامی که به چرائی وجود و هستی خودآگاه شود و بداند که تکلیفی دارد، طبیعتاً کاری را می‌کند که موجب رضایت خداوند است. به اعتقاد من، شرایط بیرونی، هر چند در ایجاد احساس مسئولیت تأثیر دارند، اما آن‌قدرها که تصور می‌شود، تعیین کننده نیستند، کمااینکه در میان مبارزان، در تمام دوره‌ها، افراد فراوانی بوده‌اند که دچار محرومیت‌های اقتصادی نبودند، ولی بنا به احساس تکلیف، از همه چیز خود گذشتند.

چه موقع آزاد شدید؟

اسماعیل نظری: در چهارم آبان سال 57، یعنی روز تولد شاه می‌خواستند ما را آزاد کنند که از زندان بیرون نیامدیم. فردای آن روز به اصرار دیگران که می‌گفتند شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید، زندان را ترک کردیم.

هنگامی که پس از سال‌ها به دیدن موزه عبرت رفتید چه احساسی داشتید؟

اسماعیل نظری: با این که موزه عبرت با کمیته مشترک آن سال‌ها قابل قیاس نیست، ولی اولین بار که به آنجا رفتم، چنان فشاری را تحمل کردم که تا سه روز خواب و خوراک نداشتم.

و سخن‌ آخر؟

سلیحی: سخن آخر این که ابتدا دعا کنیم خداوند، همه ما را به راه راست هدایت کند و در جهانی که جوانان ما از هر سو در معرض عناصر مخرب هستند، محیط خانواده را سرشار از معنویت و اعتقاد به خداوند کنیم و به فرزندان خودمان نان حلال بدهیم، زیرا هفتاد تا هشتاد درصد شخصیت فرزند در محیط خانواده شکل می‌گیرد و در صورت استحکام و قوام شخصیتی فرد، عناصر بیرونی نمی‌توانند یکسره بنیان شخصیت او را زیر و رو کنند. ما تلاشمان را می‌کنیم و عاقبت امور به دست خداوند است. دعا می‌کنم خداوند در فرج آقا امام زمان(عج) تعجیل فرماید و عاقبت خیر برای همه، به ویژه جوان‌ها، آرزوی قلبی من است.

اسماعیل نظری: آرزوی عاقبتی سرشار از خیرو برکت و لحظاتی مملو از شادمانی و سرافرازی برای همه.

منبع: ماهنامه یاران



» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

مناجات در زندان(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )


یاد شیرین آن نماز جماعت‌ها

زندگی روزانه و عادی ما، در زندان با نماز صبح آغاز می‌شد. معمولاً شهید عراقی، بچه‌ها را برای نماز صبح بیدار می‌کرد؛ با بعضی‌ها هم که خواب‌شان سنگین بود، شوخی می‌کرد و نمی‌گذاشت در رختخواب بمانند و دوباره خواب‌شان ببرد. مثلاً بیدارشان می‌کرد و می‌پرسید: «دوزاری [سکه‌ی دو ریالی] داری؟» طرف می‌پرسید: «دوزاری می‌خواهی چه کار؟» و بدین ترتیب خوابش می‌پرید.

مرحوم شهید مهدی عراقی، خود سحرخیز و اهل شب‌زنده‌داری بود و پیش از همه بیدار می‌شد. بعضی وقت‌ها، کمونیست‌ها به نماز خواندن ما اعتراض می‌کردند و می‌گفتند باید آهسته نماز بخوانید؛ ما هم می‌گفتیم نمی‌شود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت می‌کردیم که صدای‌مان را زیاد بلند نکنیم تا مزاحم خواب صبح آن‌ها نشویم.

بعد از نماز صبح، دسته‌جمعی ورزش می‌کردیم؛ یک نفر جلو می‌افتاد و بقیه به دنبالش دور حیاط می‌دویدیم... هنگام مغرب، نماز جماعت می‌خواندیم، تا آقای حجتی بودند، نماز به امامت ایشان برگزار می‌شد. نماز جماعت را گاهی در حیاط برگزار می‌کردیم. کمونیست‌ها هم می‌ایستادند و نماز جماعت ما را تماشا می‌کردند. به این نماز جماعت خیلی پای‌بند بودیم. بعدها دوره‌هایی پیش آمد که امامت جماعت روحانی نداشتیم و یکی از خودمان را جلو می‌انداختیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما تا آقای حجتی، آیت‌الله انواری، یا مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی را داشتیم، نماز جماعت به امامت آنان برگزار می‌شد.

بعد از نماز جماعت تقریباً یک ساعت بعد از غروب شام می‌خوردیم؛ شام هم مثل ناهار، دسته‌جمعی صرف می‌شد.

منبع: خاطرات سیدمحمد بجنوردی/ آرشیو واحد تاریخ شفاهی/ دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


فقط نماز به فریادم رسید

با همه‌ی توانم به در کوفتم و فریاد کشیدم؛ آن‌چنان که کنگره‌ی آسمان به لرزه درآید، بر هر چه که به دستم می‌رسید، دندان می‌کشیدم. آن‌قدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و هم‌چنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر رویش می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورند و بیدارش نمی کنند، دیگر دیوانه شدم. سر و تن و مشت و لگد بر همه‌چیز و همه‌جا می‌کوفتم. فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم. بهت‌زده، از آن سوراخ در به جسم بی‌جان دخترم می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم، شرحه شرحه خون می‌جوشید... ساعت هفت صبح آمدند، پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه‌ جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد. به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم... او را چه کردید؟ قاتل‌ها... جنایتکارها...!

در همین هنگام، صوت زیبای تلاوت قرآن میخ‌کوبم کرد:

«و استعینوا بالصبر واللصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین.»

آب سردی بر این تنور ‌گر گرفته ریخته شد. صوت قران چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت، خطابم قرار می‌داد و به صبر و نماز فرا می‌خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود، که خیلی سوزناک دلداری‌ام می‌‌داد. او نیز از همان دیشب، چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده‌ی صبح، نماز و قرآن می‌خواند، ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم می‌شد، و من تا این لحظه نمی‌شنیدم. مرحوم ربانی شیرازی، سلولش فاصله‌ای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم، او نیز دیده بود. هر چه را که رضوانه و من از آخرت و دنیا فریاد می‌زدیم، یقین داشتم که تنها او بود که می‌شنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی، در آن برهوت و کویرلم یزرع، آب حیاتی بود بر ریشه‌های خشکیده‌ام. و من جانی دوباره گرفتم، زنده شدم، برخاستم، دست به سوی آسمان گرفتم، همه‌چیز و همه‌کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع همه‌چیز جز آن آیات الهی نمی‌توانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد.

منبع: خاطرات خانم مرضیه حدیچی دباغ / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


بگذار مسخره کنند!

زندان شماره‌ی 3، وضع خیلی بدی داشت؛ ابتدا کمونیست‌ها و توده‌ای‌ها در آن‌جا حاکم بودند. یکی از دوستان من که یکی، دو سه ماهی در آن‌جا زندانی بود. می‌گفت در این زندان هر کس نماز بخواند، مسخر‌ه‌اش می‌کنند. اولین کاری که باید بکنیم، این است که این‌جا نماز جماعت راه بیندازیم. مقاوم هم باشیم، اگر مسخره‌مان کردند، توهین کردند، تمسخر ایجاد کردند، از میدان بدر نرویم.

آن روز، ظهر گذشته بود که ما وارد زندان شدیم. وقتی ما وارد شدیم، عصرش یادم هست که به آقای حبیب‌الهیان که صدایشان هم خوب بود گفتم: « حبیب، برو اذان بگو! اذان مغرب را بگو!» در حیاط ایستاد و اذان را گفت. ما هم یکی‌مان امام شدیم و ایستادیم جلو و نماز جماعت خواندیم. تعدادی از بچه مسلمان‌ها که در ابتدا با حرکت ما موافق نبودند، بعد که ما محکم ایستادیم، به ما پیوستند.

منبع: خاطرات توکلی بینا، نوار5 / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

نقش روحانیون در نهضت های اسلامی(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

می‏ دانیم که گروه‏های ذی نفوذ برخلاف احزاب، مستقیماً در به دست گرفتن زمام قدرت و اعمال آن، مشارکت نمی‏کنند بلکه ضمن خارج ماندن از قدرت بر آن‏ تأثیر می گذارند و به آن فشار وارد می‏ نمایند. (1) در ایران، بازاریان، روحانیون، اشراف، خوانین و ملاکین بزرگ همواره از عمده‏ترین گروه‏های ذی‏ نفوذ در تاریخ معاصر بوده‏اند. نقش روحانیون در لغو امتیاز نامه‏ها، انقلاب مشروطه و سقوط محمدعلی شاه، مقاومت علیه رضاخان (مانند مقاومت در برابر جمهوری خواهی او و واکنش در برابر کشف حجاب)، جریان نهضت ملی و ملی شدن صنعت نفت، واقعه سی‏ام تیر ماه 1331 ه.ش. جریانات سال 1342.ه.ش. و بالاخره انقلاب اسلامی به مراتب بالاتر از نقش احزاب سیاسی در ایران بوده است. (2) روحانیون همواره به عنوان یک گروه ذی نفوذ در ایران، بر صاحبان قدرت فشار می‏ آورده‏اند. موارد آن را به طور فهرست وار بررسی می‏ کنیم:

1- نهضت تنباکو: حکم تحریم تنباکو از طرف میرزای شیرازی به لغو این امتیاز انجامید. (3)

2- انقلاب مشروطه:نقش روحانیون به خصوص نقش آیت الله سید عبد الله بهبهانی و آیت الله سید محمد طباطبایی در بسیج توده مردم، واضح‏ تر از آن است که محتاج توضیح باشد.اما نکته حائز اهمیت این که اگرچه هدف انقلاب مشروطه برپایی حکومت اسلامی نبوده است، اما نقش روحانیون در آن غیر قابل انکار است.

3- لغو قرار داد 1919 : مرحوم مدرس در این زمینه نقش بسزایی را ایفا کرده ‏است. «سر پرسی‏ کاکس» در این زمینه طی نامه‏ای به لندن، مرحوم مدرس را در رأس مخالفان قرار داد معرفی می ‏نماید. (4)

4- مخالفت‏ با جمهوری خواهی رضاشاه: مرحوم آیت الله مدرس، رهبر مخالفان رضا شاه بود.او در این راه، چندین بار مجلس را از اکثریت انداخت. (5) نیکی کدی در این زمینه می‏ گوید: «کودتای 1921 رضا شاه که عمدتاً به وسیله ژنرال آیرونساید بریتانیایی ترتیب یافته بود، سکولار بود و نیروهای مذهبی فقط در مخالفت‏ با جمهوریخواهی رضاشاه در 1924 م.بود که اهمیت‏ یافتند. (6) .

5- نهضت ملی شدن صنعت نفت: در این دوره روحانیون را به سه دسته‏ می توان تقسیم کرد؛ گروه روحانیون به زعامت آیت الله العظمی بروجردی، بیشتر در پی قوام و استحکام امور مذهبی بودند تا امور سیاسی. گروه دوم که به رهبری آیة الله کاشانی تا سی تیر ماه 1331 ه.ش. از دکتر مصدق حمایت می‏کردند، به مخالفت ‏با او پرداختند و گروه سوم روحانیونی که تا آخر طرفدار مصدق باقی ماندند. (7)

6- قیام 15 خرداد 1342 و نقش روحانیت در آن.

7- کاپیتولاسیون سال 1343 و نقش امام خمینی (ره) .

8- انقلاب اسلامی و نقش روحانیت در آن.

حاصل بحث فوق این شد که تا پیروزی انقلاب اسلامی، روحانیون به عنوان یک گروه ذی نفوذ همواره بر حاکمان فشار وارد می‏آورده‏اند. سبب نفوذ بیشتر روحانیت نسبت ‏به سایر گروه‏های ذی نفوذ آن است که آنها به راحتی می‏توانند اقدام به بسیج مردم نمایند. بنابراین روحانیون تنها مانعی بر سر راه فعالیت ‏سایر گروه‏های ذی نفوذ به حساب نمی‏آمدند بلکه عمدتاً در برهه‏های مختلف تاریخی، با بقیه گروه‏ها ائتلاف نموده و با آنان همکاری نزدیکی داشته‏اند، به گونه‏ای که تفسیر آنان از دین، تسهیل کننده فعالیت همه گروه‏های ذی نفوذ بوده است؛ مثل همکاری روحانیون و روشنفکران در پیروزی. روحانیون طرفدار مشروطه، مشروطه را که از اهداف روشنفکران انقلابی محسوب می ‏شد، حکومت‏ خداپسند و مطابق با احکام و شریعت پیامبر اکرم (ص) اعلام نمودند، به گونه ‏ای که آیت الله نایینی از باب دفع افسد به فاسد به آن مشروعیت موقتی بخشید.همچنین در دوره نهضت ملی نفت، همراهی آیة الله کاشانی با دکتر مصدق تا سی‏ام تیر ماه 1331، عامل مهمی در بسیج توده مردم به شمار می ‏آمده است. در قضیه اصلاحات اراضی، روحانیون به مخالفت ‏با شاه برخاستند و اصلاحات ارضی را خلاف شرع اعلام نمودند. در مورد انقلاب اسلامی نیز صحیح تر آن است که بگوییم، گروه‏های دیگر به روحانیت پیوستند و با آن همکاری کردند. به هر حال نتیجه‏ ای که از این بحث گرفته می ‏شود این که دین و سنت دینی مانعی در راه کارکرد سایر گروه‏های ذی نفوذ نبوده، بلکه در برهه‏های حساس ‏تاریخ، شاهد ائتلاف روحانیون با سایر گروه‏های ذی نفوذ همچون بازاریان و روشنفکران هستیم.

پس از انقلاب اسلامی، روحانیون حکومت را به دست گرفتند و از حالت گروه ذی نفوذ خارج شدند. این بار نقش آنان در تسهیل و یا تجدید فعالیت ‏سایر گروه‏های ذی نفوذ مطرح شد. پس از انقلاب اسلامی، گروه‏های جدید وابسته به روحانیت ظهور کرده اند و به عنوان گروه‏های ذی نفوذ مطرح می‏باشند؛ مثلاً انجمن‏های اسلامی را می‏توان از جمله گروه‏های دارای نقش مؤثر به شمار آورد که به طور غیر مستقیم در سیاست دخالت می کنند و قدرت سیاسی را تحت فشار قرار می‏دهند


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

خاطرات خواندنی تاج الملوک(سه شنبه 87 اردیبهشت 10 ساعت 11:3 صبح )

یک بار موقعی که رزم آرا برای اخلال در سلطنت محمدرضا نقشه چینی می کرد. خواب هایی می دید که به محمدرضا گفتم من می ترسم یک رضاخان پیدا شود و همان کاری را که پدرت با احمدشاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: نه رزم آرا رضاشاه است و نه من احمدشاه! اما این پیش بینی من درست از آب درآمد و بالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!

خوب شما ببینید چطور اسداله علم با کمال شهامت به محمدرضا می گفت که مشیر و مشاور دولت فخیمه انگلستان است. علم از ملکه انگلستان لقب اشرافی لرد و سر گرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند! یک پدر سوخته دیگری بود به نام شاپور جی که با پررویی به محمدرضا می گفت من قبل از این که تبعه ایران باشم نوکر ملکه انگلستان هستم! ما از امثال این آدمها که جاسوس و نوکر آشکار و یا پنهان انگلیسی ها و امریکایی ها بودند دور و برمان زیاد داشتیم.

گاهی به محمدرضا می گفتم چرا با علم به این که می دانی این پدرسوخته ها نوکر اجنبی هستند آنها را اخراج نمی کنی؟ محمدرضا می گفت: چه فایده ای بر اخراج آنها مترتب است؟ اینها را اخراج کنم ده ها نفر دیگر را اطرافم قرار می دهند. بگذارید اینها باشند تا خیال دولتهای خارجی از حسن انجام امور در ایران راحت باشد!

امریکا برای دادن کمک های اقتصادی شرط می گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه و بودجه . اصلاً خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه و بودجه در ایران وجود نداشت و آمریکایی ها آن را درست کردند. مثلاً ارتش ایران احتیاج به توپ و تانک داشت. می گفتند می دهم به شرط آن که فلان کس بشود رئیس ستاد ارتش.

همه این امرای ارتش و رجال سیاسی مملکت با خارجی ها زد و بند داشتند واصلاً بعضی از آنها مثل جمشید آموزگار تبعه آمریکا بودند! بله! خیلی ها نمی دانند که بسیاری از این آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان و به اصطلاح معروف دوملیتی بودند. گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفادار بودند، می آمدند واطلاع می دادند که هر شب در منزل سفیر آمریکا یا سفیر انگلستان یا فلان کشور خارجی جلسه است و آقایان وزرا و امرای ارتش با سفیر کبیر آمریکا یا انگلیس مشاوره و رایزنی می کنند و خط و ربط می دهند و خط و ربط می گیرند! ساواک هم هر روز صبح اول وقت گزارش این ملاقات ها را روی میز کار محمدرضا می گذاشت.

یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی ها... هر وقت احتیاج پیدا می کردند... برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام از هواپیماها و یدکی های ما استفاده می کردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می زدند و اصلاً کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی هایشان را از ایران می بردند.

همین آقای ارتشبد نعمت الله نصیری که ما به او می گفتیم نعمت خرگردن. او گردنی کلفت مثل خر داشت! می آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقات ها بودم. می گفت امریکایی ها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته اند! محمدرضا می گفت بدهید!


فوزیه، عروس مصری

فوزیه با آن که در یک خانواده سلطنتی بزرگ شده بود. قدری امل بود و حاضر نمی شد با میهمانان محمدرضا برقصد. خلاصه کلام این که این ازدواج اجباری بود. رضا اجبار کرده بود محمدرضا با یک شاهزاده مصری ازدواج کند و ملک فاروق پادشاه مصر هم خواهرش را مجبور به ازدواج با ولیعهد ایران کرده بود و هر دو از این ازدواج ناراضی بودند.

منبع: خاطرات تاج الملوک، تهران، 1380، به آفرین


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

احمدی‌نژاد و پیگیری برخی ردصلاحیت‌ها(پنج شنبه 87 فروردین 22 ساعت 6:24 عصر )

 

حجت‌الاسلام والمسلمین مصطفی پورمحمدی با اظهار امیدواری نسبت به این که فضای رقابتی مناسبی را در انتخابات خواهیم داشت، گفت که تلاش ما به‌ویژه درهیات‌های اجرایی این بوده است که بسیاری از کاندیداهایی را که اتفاقا نسبت به دولت موضع سرسختی هم داشته‌اند، تایید کنیم.

به گزارش ایسنا، وزیر کشور در جمع خبرنگاران در پاسخ به این پرسش که فضای انتخابات آینده را به لحاظ رقابت بین احزاب و گروه‌ها چگونگی ارزیابی می‌کند گفت: فکر می‌کنم ان‌شاءالله فضای رقابتی مناسبی را در انتخابات خواهیم داشت؛ امیدوارم با تدابیری که شورای نگهبان اندیشیده است و بررسی‌های مجددی که در ارتباط با صلاحیت بسیاری از داوطلبان دارد و با تفسیر روانی که از قوانین دارند، امیدواریم صحنه رقابتی بسیار قوی‌تر و بهتر باشد.

وی ادامه داد: ان‌شاءالله مردم ما با حضور قوی خود و انتخاب آگاهانه خود از میان کاندیداهای فراوانی که ان‌شاءالله حضور خواهند داشت، انتخاب خود را انجام دهند.

پورمحمدی در پاسخ به پرسشی مبنی بر اینکه برخی معتقدند رقابت در انتخابات آینده درون‌جناحی است نه رقابت‌ میان جناح‌های مختلف گفت: این قضاوت‌ها عجولانه است؛ فکر می‌کنم زمینه‌ی رقابت انتخاباتی ان‌شاء الله کاملا باز خواهد بود؛ البته ما دغدغه‌های داریم قبلا هم مطرح کرده‌ایم و با دوستان در مجلس شورای اسلامی نیز در میان گذاشته‌ایم.

وی با بیان این که برخی از قوانین ما شفاف نیست و امکان برداشت‌های سلیقه‌یی یا تفسیرهای سخت‌گیرانه را هم فراهم می‌کند تاکید کرد که باید قوانین شفاف‌تر شوند؛ در این صورت هم مجریان راحت‌ترند و هم ناظران. ما خود را در تنگنا احساس می‌کنیم، باید با مجلس بیشتر گفت‌وگو کنیم، آمادگی داریم.

وی افزود: کارهای زیادی انجام داده‌ایم و مطالعات خوبی کرده‌ایم که قوانین‌مان شفاف‌تر باشد و چندان تفسیربردار نباشد که یک نفر تفسیر سخت‌گیرانه کند و دیگری تفسیری آسان ارائه دهد. این مساله همه را به زحمت می‌اندازد. ان‌شاءالله این مراحل را پشت سر بگذاریم، همه‌ مراتب آن نیازمند ارتقا و بهبودبخشی کیفی است. در مراتب مختلف از گام‌های اولیه تا مراحل نهایی و کامل نیاز به تکمیل و اصلاح داریم.

پورمحمدی در پاسخ به این پرسش که چرا تا کنون آماری از بررسی صلاحیت‌ها ارائه نشده است گفت: کار شده و تلاش زیادی شده است. مشکلات زیادی هم وجود دارد، تعداد زیاد کاندیداها و دقتی که می‌خواهد صورت بگیرد، عملا ارائه آمار را به تاخیر می‌اندازد. به همین دلیل ما از مجلس درخواست وقت بیشتری کردیم، مشکل از قبل پیش‌بینی شده بود اما مجلس به هر حال موافقت نکرد. فکر می‌کنم ما در نهایت ناچار هستیم در ابعاد مختلف امکان اجرای بهتر انتخابات را تدبیر کنیم و از مجلس محترم و نهادهای قانونگذاری کمک بیشتری بگیریم تا انتخابات در شکل باز هم به صورت برجسته‌تر ارائه شود.

پورمحمدی گفت: قضاوت من این است که در کشور ما الحمدالله انتخابات در شکل خوبی در دوره‌های مختلف تا کنون برگزار شده است. سلامت آن بسیار بالا بوده و قوانین انتخاباتی ما قوانین قوی است اما به هرحال باز هم پیچیدگی‌هایی دارد؛ ما نیازمند اصلاحات بیشتری در قوانین هستیم.

وزیر کشور همچنین در ادامه در خصوص تهمیدات امنیتی وزارت کشور برای برگزاری انتخابات با توجه به معرفی معاون امنیتی انتظامی به تازگی گفت: کارهای امنیتی ما متکی به معاونمان نبوده است؛ حوزه‌های خاص خود هر کدام زحمات خود را کشیده‌اند، برنامه‌ها و کمیته‌های امنیتی را تدارک دیده‌اند. خوشبختانه جلسات دیگری داشته‌اند، تجارب قبلی نیز داریم و امیدواریم با کمترین عارضه امنیتی، انتخابات به سلامت برگزار شود.

خبرنگاری درباره نامه‌ی احمد توکلی به احمدی‌نژاد مبنی بر اینکه برخی از کاندیداها به دلیل مخالفت با سیاست‌های دولت ردصلاحیت شده‌اند و ارزیابی وزیر کشور سوال کرد.

پورمحمدی پاسخ داد: این قضاوت ناکافی است؛ اگر ایشان اطلاعات بیشتری داشتند، مشاهده می‌فرمودند که تلاش ما به‌ویژه درهیات‌های اجرایی این بوده است که بسیاری از کاندیداهایی را که اتفاقا نسبت به دولت موضع سرسختی هم داشته‌اند، تاییدشان کنیم؛ حتی در شورای نگهبان نیز آن را منتقل کردیم، حتی آقای رییس جمهور در مورد برخی از افراد شخصا پیگیری کردند و گفتند مگر این نیست که آنها به ما انتقادات زیادی می‌کنند اما ما دلیل بر رد آنها نمی‌بینیم مگر آنکه دلایل دیگری وجود داشته باشد که موارد آن را منتقل کردیم.

وی افزود: تفاسیر گوناگونی هست؛ انتخابات نیز عرصه‌ی بسیار وسیع و گسترده‌ای است و خواه‌ناخواه قضاوت‌های مختلفی وجود دارد.

پورمحمدی همچنین گفت: مهمترین دستاورد انقلاب اسلامی این بود که ملت ما خود را یافت و آن گوهر استثنایی که در طول قرن‌ها در درون خود حفظ کرده بود را بروز داد و آن، ایمان عمیق خود و استعدادها و کرامت‌ها و والایی‌های انسانی و دینی و تاریخی‌اش بود که همه‌ی آنها را یک جا در انقلاب بروز داد و می‌توان گفت ملت ما در انقلاب زندگی طیب و پاک به تعبیر قرآن حیات طیب را به دست آورد.

وزیر کشور اظهار داشت: ملت ما نشان داده است که آنچه انقلاب از قدرت، پیشرفت، عزت و اعتبار دارد، ناشی از اوست؛ هر آنچه داریم از ملت داریم و ملت می‌داند که این میراث را باید خود حفظ کند و هر قدمی هم که می‌خواهیم برداریم و هر حرکتی که می‌خواهیم آن را به نتیجه برسانیم و هر دسیسه و توطئه‌ای که بخواهیم آن را دفع کنیم و هر پیامی که مملکت بخواهد به دشمن بدهد، خود ملت باید پیش‌قدم شود و خالق صحنه‌ها شود.

وی گفت: از روز اول انقلاب، ملت خود همه‌ی پیروزی‌ها را خلق کرده است و انقلاب و جنگ و پس از آن را پیش برده است؛ امروز ملت ماست که همه‌ی صحنه‌ها را تثبیت می‌کند و در 22 بهمن و 24 اسفند نشان خواهد داد که اوست تصمیم‌گیر و تعیین کننده و کسی که سرنوشت خود را رقم خواهد زد.


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

دولت با پول نفت چه می کند؟ / احمدی نژاد پاسخ داد(پنج شنبه 87 فروردین 22 ساعت 6:24 عصر )

 

محمود احمدی نژاد در راهپیمایی 22 بهمن به منتقدان دولت که می گویند پول نفت کجا می رود؟ پاسخ داد و به استناد آماری که برای مردم قرائت کرد ، گزارشی از عملکرد دولت را در عرصه اقتصادی بیان کرد .

اهم آنچه رئیس جمهور در میدان آزادی به عنوان بخشی از عملکرد دولت نهم اعلام داشت ، به شرح زیر است:

*در طول دو و نیم سال از عمر دولت 34 سفر استانی انجام شد که در تاریخ ایران و هیچ جای جهان سابقه نداشته است . در دور نخست سفرهای استانی شش هزار و صد طرح تصویب شد که بیش از 76 درصد آنها یا به اتمام رسیده و یا در مراحل پایانی است و بقیه نیز در مسیر طراحی و عملیات پیش می رود.
 برای این سفرها 780 جلسه هماهنگی در سطح کارشناسی تشکیل شده که 29 هزار نفر ساعت زمان برده است.

 *در سفرهای استانی 25 هزار میلیارد تومان تسهیلات به بنگاه های زودبازده اختصاص یافته که 16 هزار میلیارد تومان آن پرداخت شده است.

* در این سفرها 13 میلیارد دلار برای سرمایه گذاری استان ها از حساب ذخیره ارزی تخصیص یافته که بیش از 6 میلیارد دلار آن پرداخت شده است.

* در دو و نیم سال از فعالیت دولت، حداقل دو برابر کل پنج سال برنامه توسعه سوم کار انجام شده است.

* در 25 سال گذشته به اندازه ساخت یک میلیون و هشتصد هزار واحد مسکونی، زمین واگذار شده درحالی که در سال 86 به اندازه احداث یک میلیون واحد مسکونی، زمین واگذار شده است.

* تعداد مراکز تحقیقاتی بهداشت و درمان به 160 مرکز رسیده است .

*پایگاه های اورژانس جاده ای از 650 پایگاه در سال 1383 به 1420 پایگاه در سال 1386 رسیده است.
 به لطف توسعه این پایگاه ها و عنایت خدا و ابتکار پلیس راه تعداد تلفات جاده ای نسبت به سال 84، پانزده درصد کاهش دارد درحالی که تا آن موقع هر سال تعداد تلفات جاده ای ده درصد رشد داشت.

* امروز صد درصد خانوارهای روستایی تحت پوشش پزشک خانواده هستند و ان شاء الله این طرح در مناطق شهری هم اجرا می شود.

* در دو سال گذشته 20 میلیون و 300 هزار نفر تحت پوشش بیمه ای قرار گرفته اند.

*در دو سال و نیم گذشته دو هزار و 100 مجموعه ورزشی احداث شده است درحالی که در ده سال گذشته 1500 مجموعه ورزشی ساخته شده بود.

* تعداد مدال های ورزشکاران هم در دو سال و نیم گذشته بیش از پنج سال قبل است.

*در دو سال گذشته ده هزار مگاوات برق به ظرفیت نیروگاه ها افزوده شده است.

*در دو سال گذشته 35 سد کوچک و بزرگ، کامل و آبگیری شد.

* نرخ رشد علمی در سه سال گذشته 135 درصد رشد داشته است و در دو سال و نیم گذشته نیز هفتاد هزار کلاس درس اضافه شد.

* در مخابرات تا سال 83 هفت میلیون تلفن سیار واگذار شد و امروز 28 میلیون تلفن سیار با یک سوم قیمت آن روز واگذار شده است؛ امروز تلفن ثابت به روز واگذار می شود.

* صادرات کشور در سال 1383 حدود هفت و سه دهم میلیارد دلار بود که این رقم امسال به 22 میلیارد دلار معادل دو برابر پیش بینی برنامه چهارم توسعه رسیده است.

*صادرات محصولات کشاورزی امسال دو و سه دهم میلیارد دلار یعنی دو برابر سال 1383 بود.

* در سال های 1358، 1360 و 1364 که ایران 36 میلیون نفر جمعیت داشت سالانه پنج میلیون تن گندم وارد کشور می شد اما امروز ایران از صادرکنندگان گندم به شمار می رود.

*صادرات محصولات کشاورزی امسال دو و سه دهم میلیارد دلار یعنی دو برابر سال 1383 بود.

* کارهای عمرانی در سالهای 1384 و 1385 دو برابر سال های 1382 و 1383 بوده و امسال دو و نیم برابر قبل کار عمرانی صورت گرفته است.

* نرخ بیکاری در سال 1384 دوازده و سه دهم درصد بود و با ورود سالانه یک میلیون و دویست هزار نیروی جدید، در پاییز امسال نرخ بیکاری به 9 و هشت دهم درصد کاهش یافت و این در حالی است که دولت نهم در ابتدای روی کار آمدن با سه میلیون نیروی بیکار مواجه بود.

*در مدت 15 سال حدود دو هزار و 700 میلیارد تومان سهام به مردم واگذار شد و این در حالی است که در دو سال اخیر این رقم به 15 هزار و 600 میلیارد تومان رسیده است.

* 610 دستگاه خارج از نظارت دولت و اصول قانون اساسی از دولت بودجه دریافت می کردند که این تعداد اکنون به 39 دستگاه کاهش یافته و نظام بودجه ریزی کشور شفاف و روان شده است.


» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

عکس روز(پنج شنبه 87 فروردین 22 ساعت 6:24 عصر )
دهه فجرمبارک.

» جواد شریف
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبسایت
برخود سازمان بازرگانی استان اصفهان با 2314 مورد تخلف در اصفهان
[عناوین آرشیوشده]
بازدید امروز: 7839  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]

» لینکها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «
 
» خبرهای روز «

ایران:

جهان:

اقتصادی:

دانش و سلامت:

فناوری اطلاعات:

فرهنگ و هنر:

اجتماعی:

ورزشی:

حوادث:

دیگر خبرها: